میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

۱۵ مطلب با موضوع «یواشکی‌های من و دلبر» ثبت شده است

شاید زندگی بدو بدوها و خستگی علیرضا باشه از کار و سر شلوغی و اینکه وقت برای پیستولک نداره!

شاید زندگی خوشحالی من از بخت و اقبال و اتفاقات قشنگ زندگی باشه و دغدغه‌ی بی‌کاری و پول نداشتن!

شاید زندگی داستان‌های همخونه‌ی دلبر باشه که با هیجان برام تعریف می‌کنه! شایدم نگرانی‌های دلبر که داریم با کیا دور و برمون زندگی می‌کنیم!

شاید قشنگ نباشه که دوست چند سالت شماره‌ت رو نداشته باشه!

شاید زندگی اون لحظه‌ای باشه که به علیرضا می‌گن ویزا از دستت شاکیه!

شاید زندگی یه آلبوم باشه که تو هول و ولای انتشارش باشی که بهت یه خبر بد بدن!

شاید هیجانش اونجایی باشه که پر احساس‌ترین اجرای زندگیت رو روی صحنه ببری!

سری فوریه‌ترین حالت‌ها رو می‌شه دید... بستگی داره از جمله‌ی چندم به بعد رو فاکتور بگیری و فرض کنی صفره.

حجم قابل توجهی از استرس و آدرنالین رو دارم در خونم تجربه می‌کنم... امروز که نه، فردا ۴ اردیبهشت بازم در سلسه اتفاقات زندگی من یه انفجار جدید قراره رخ بده. به جرات می‌تونم بگم مدت‌ها بود تحت چنین هیجانی قرار نگرفته بودم. هرچی باشه خیر باشه. ایشالا. حال همه‌ی ما یک جور عجیب غریبی خوب است که خودمان هم نمی‌توانیم باور نکنیم! حالا هزار بار به تو بگویم اما تو باور نکن!


امروز و دیروز و فردا و این تاریخ‌های بی‌ سر و ته که تماما ببین احاطه کرده‌است عدد! فکر خلق را... از هوش می‌بردم آن هوایی که در آن عطر نفس‌های تو می‌پیچد همچون طره‌ی گیسوانت که در نزدیکی چشمانم فوج فوج از میوه‌های شیرین چهره‌ات می‌چینم و مســـــــتـــــــ... و لایعقل می‌شوم از آن همه اتّفاق که درهم می‌ریزد هر ذهن سلیمی را و من در کنار همه‌ی این‌ها به سان درختی استوار در میان باد ما را با خود خواهد برد... یاد ما را در خود خواهد داشت... داشتی... داشتم و این جنون نیست... عشق است که هفت شهر آن را عطار گشت... شهر من صد قصه از عشق پنهان کرده‌است... شهر من صد شعر از درد بر جان کرده‌است...

صدای محمدحسین شهریار رو حتما گوش بدید... مخصوصا غزل چشم پروینش رو...

اصلا مگه می‌شه انقدر سنگین؟ انقدر عمیق؟

یه روزایی دلبر حال و حوصله نداره حرف بزنه... منم خوشبختانه می‌فهمم سر موقع! نباید خیلی سر به سرش گذاشت وگرنه عصبی می‌شه.

به خودش نگیدا! وگرنه قاطی می‌کنه.

یه روزایی هم من اینطوری‌ام... حال ندارم ولی باید حرف بزنم... الان دارما! بعدا داستان نشه!

باید لبخند بزنی.