چه چیزی از نظر شما میتونه خستگی چندین ماه دویدن و سختی رو از تن آدم بیرون کنه؟!
- ۲ نظر
- ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۷
چه چیزی از نظر شما میتونه خستگی چندین ماه دویدن و سختی رو از تن آدم بیرون کنه؟!
آقا ما یه مرضی داریم باور نمیکنیم.
یعنی دنیایی هم تو توضیح بده! تا خودم نرم پیگیر موضوع نشم -البته باید ارزش پیگیری داشته باشه وگرنه اینکه پسر فلانی رفت خواستگاری دختر خالهی عمهی دختر همسایهشون که به فلانمه- قبول نمیکنم. بعد خو ما مهندس برقیم خیر سرمون؛ نفر برگشته گفته تو حموم نمیشه فن وصل کرد... مام کله خراب، گفتیم باید بشه. رفتم دیدم اصلا حرف از بیخ بیمایهس؛ مثل ما. میشه آقاجون... خوبشم میشه. شما اگر یه چُسه سواد و اندک حوصله داشتی یه جست و جوی ساده میکردی میفهمیدی مقررات ملی ساختمان رو واسه عمهت ننوشتن. خلاصه که دیدیم میشه خیالمون راحت شد.
روزانه نویسی همشم نباید سنگین و خاص باشه که... بنویس بره بابا! بنویس بذا بگن دیوونه بود.
دل و دماغ میخواد هر روز یه سری چرت و پرت ذهنی رو بخوای ردیف کنی توی این ۱۵ اینچی... که تازه میدونی جز همون چرت و پرت ذهنی ارزش دیگهای نداره... ذهن آدما همیشه مشغول میشه به چیزهایی که نباید بشه... کاش میتونستیم هر موقع که میخوایم دکمهشو بزنیم خاموش شه بره پی کارش! ویبره زدن گوشی در لحظه چیزیه که رو مخمه الان! کاش همین قدر لحظهای تموم میشد میرفت...
فکر نمیکنم کسی این ها رو بخونه! یا اگر میخونه من رو بشناسه و دلیل نوشتنش رو بدونه... یا اگر خوند و دلیلش رو میدونست اهمیتی قائل شه و الی آخر... ولی مینویسم... مینویسم که بمونه! یه روزی شاید خودم نشستم خوندم گفتم عه! چه تباه بودیم ما تو ۲۳ سالگی. کاش آدما موقعی که میخواستن با کسی ارتباط برقرار کنن اول یه فیدبک میگرفتن از اوضاع طرف... بعد با یه پتانسیومتر سیگنالهای ارتباطیشون رو تنظیم میکردن. کاش فیدبکامون باز نباشه!
بسه همینقدر برای اینکه یادم بیاد حال امشبو...
رفقا دوباره دارن برمیگردن سمت وبلاگ نویسی... از اون بغل خوباشو که جدا کردم ببینید اگر خوانندهای غیر از خودم داره میبینه اینا رو! کاش جمع شیم دور هم.
گاهی اوقات آدمهایی رو اطرافم میبینم که با حرص خاصی زندگی میکنن... و به نظرم هیچ جوره نمیتونه یک آدم با این شرایط از زندگیش حتی برای یک لحظهی کوتاه لذت ببره... به نظرم اگر توانایی صبر، گذشت، آرامش و مثل این رو نداشته باشیم، زندگی خیلی جهنمه!
به نظرم خیلی آدمها عصبانی زندگی میکنن... خیلی ناراحت! در حالی که دقیقا همون جایی که ناراحتی برات پیش میاد اگر بتونی خودت رو کنترل کنی و کار اشتباهتری ازت سر نزنه برندهای! وگرنه با ریختن بنزین روی آتیش زبونههاش فقط خودتو میسوزونه...
۹۷ هم داره تموم میشه امروز... ۲۳ سال از زندگیم گذشت... ۲۳ سالی که مثل برق رفت... و شاید ۲۳ سال دیگه همین موقع خیلی چیزها عوض شده باشه... کاش آدما تو سال جدید، آرومتر باشن! مهربونتر باشن... گذشت بیشتری داشته باشن! کمتر عصبانی باشن. این شاید مشکل اصلی ما هاست که نمیتونیم اعصاب خودمون رو کنترل کنیم... کاش بتونیم بیشتر کنار هم باشیم و از این کنار هم بودنها لذت ببریم... چه بسیار افرادی که تا همین چند وقت پیش تو جمعهامون بودن و الان فقط ازشون چندتا خاطرهی کوچیک مونده و افسوس نبودنشون... شاید دلیلش این باشه که نامهربونی جاودان نیست...
همیشه دلم میخواست اگر یه روزی قرار بود من هم دیگه نباشم... از من و یاد من یه تفکر باقی بمونه... یه حس خوب! یه چیزی که احساس کنن با نبودنم جاش خالیه! کاش بتونم تو سال جدید بیشتر به این ویژگی نزدیک بشم... با گذشت، با مهر و محبت... با دلباز بودن... با به دل نگرفتن... با عصبانی نبودن... با ناراحت نبودن...
کاش همهمون یه روزی بفهمیم دنیا ارزش این رو نداره که بخوایم لحظه به لحظهش رو با فکر چیزهای بد حکاکی کنیم... کاش بتونیم کنار هم باشیم و از زندگیمون لذت ببریم...
عیدتون مبارک.. هرچند تنها خوانندهی وبلاگ خودمم! :))
به نظرم زندگی کردن یعنی بلد باشی چطوری فاصلهی بین دوتا سختی رو با شادیهایی که برات "ارزشن" پر کنی... وگرنه غر زدن رو که همه بلدن! مگه نه؟ هیچ ۲ تا دمی بدون یه بازدم وسطش رها نمیشن... بازدم زندگیت چیه؟
هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می شود گاهی
عقاب تیز پرواز دشتهای استغنا
اسیر پنجه تقدیر می شود گاهی
صدای زمزمه ی عاشقان آزادی
فغان و ناله ی شبگیر می شود گاهی
نگاه مردم بیگانه در دل غربت
به چشم خسته ی من تیر می شود گاهی
مبر به موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی رسد فریاد
کلام حق دم شمشیر می شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان دیر می شود گاهی
به سوی خویش می کشد مرا چه خون و چه خاک