در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
- ۰ نظر
- ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۸
در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
چند روز پیش، یک رفیق پدرش رو از دست داد و این ضایعه بزرگی بود. اصلا مهم نیست که پدر جوان بود یا پیر، مریض یا بیمار، خوب یا بد و.....
مهم این بود که پدر دیگه نیست!
حتی فکرش هم سخته... پدر مثل ستونیه که مطمئنی پشتت هست و اینطوری هراسی از افتادن نداری... وقتی ستون پشتت رو ازت بگیرن؟!
من بعید میدونم اینجا رو بخونی رفیق ولی بدون که از صمیم قلب متاسفم بابت این اتفاق... بهت تسلیت میگم و شاید اینطوری با نوشتن این خزعبلات میخوام خفه خون گرفتنم توی مراسم شب سوم پدرت رو جبران کنم... البته زبون از لحظهی فهمیدن ماجرا بند اومده و هنوز به قول دوستان جرات صحبت کردن رو نداریم... چه میشه گفت توی این شرایط جز حضور؟ حضور کمترین کار بود و امیدوارم ببخشی ناتوانی ما رو در تسکین دردی که تحمل کردی...
امیدوارم خدا، بعد از این آزمایش سخت برات آرامش بیاره تا بتونی پشت مادر و برادرت وایسی تا حداقل اونها هراس نداشتن تکیهگاه رو تو وجودشون نداشته باشن...
امیدوارم مصیبت این روزا بگذره و روزهای بهتر بیاد...
پ.ن: گور بابای هرچی میخواستم بنویسم، تا اومدم یاد چیز دیگهای افتادم و ای کاش الان داستان بگو و بخندهای قدیمی بود.
پ.ن۲: چشم تو چشم من زل زده بود و میگفت قدر باباهاتون رو بدونید، جلوشون واینسید، باباها دلشون کوچیکه و زود میشکنه...
قدر پدرامون رو بدونیم...
نمیدونم اینکه چنگ میندازم به تسکهایی که قبلترها در طول روز یا هفته انجام میدادم معنیش اینه که دارم برمیگردم به زندگی عادی؟!
زندگی عادی! واژهی تازهای بود در وصف حالم...
کاش حداقل چارتا آدم درست درمون همفکر توی این خراب شده بود دو کلوم حرف حساب رد و بدل میشد ببینیم کی زندگیش عادیه کی نیست...
اصلا کدوم وری باید رفت؟!
با نوشتههای قدیمی خودم گریستم.
یه روزی فکر میکردم انسان، ظرفیتی متصل به یک منبع لایزال داره و خب قاعدتا تو هرچقدر زور بزنی نمیتونی پرش کنی...
امروز که پرم از زورهایی که زدم فهمیدم نهههه بابا... ریقوتر از این حرفاییم!
چی میشه که آدم دیپ دایو میکنه به عمق ناوجودش؟!
در کنار شناختنی که از روی #حضور حاصل میشه خوندن این نوشتهها مسیر جالبی رو تداعی میکنه برای ذهن خواننده.
تجربه میگه، یاد بگیر خودتو بزنی به اون راه.
همون بیشرف میگه، تو وقتی حالت بده بهتر کار میکنی!
راست میگه بیپدر. نکتهش هم همینجاست! یاد گرفتیم خودمون رو بزنیم به اون راه و سرمون رو فرو کنیم تو کار خودمون.
خب پس نتیجه میگیریم که فرح ذات انسان جز گشادی و بیمایگی و سیر به سمت هر قبرستونی جز هدف و بالطبع عدم حصول نتیجهی مطلوب چیزی عایدی نداره. یعنی اگر هم داشته باشه با این تفاسیر ریده میشه توش.
بسه بریم خونمون.