دل و دماغ میخواد هر روز یه سری چرت و پرت ذهنی رو بخوای ردیف کنی توی این ۱۵ اینچی... که تازه میدونی جز همون چرت و پرت ذهنی ارزش دیگهای نداره... ذهن آدما همیشه مشغول میشه به چیزهایی که نباید بشه... کاش میتونستیم هر موقع که میخوایم دکمهشو بزنیم خاموش شه بره پی کارش! ویبره زدن گوشی در لحظه چیزیه که رو مخمه الان! کاش همین قدر لحظهای تموم میشد میرفت...
فکر نمیکنم کسی این ها رو بخونه! یا اگر میخونه من رو بشناسه و دلیل نوشتنش رو بدونه... یا اگر خوند و دلیلش رو میدونست اهمیتی قائل شه و الی آخر... ولی مینویسم... مینویسم که بمونه! یه روزی شاید خودم نشستم خوندم گفتم عه! چه تباه بودیم ما تو ۲۳ سالگی. کاش آدما موقعی که میخواستن با کسی ارتباط برقرار کنن اول یه فیدبک میگرفتن از اوضاع طرف... بعد با یه پتانسیومتر سیگنالهای ارتباطیشون رو تنظیم میکردن. کاش فیدبکامون باز نباشه!
بسه همینقدر برای اینکه یادم بیاد حال امشبو...
رفقا دوباره دارن برمیگردن سمت وبلاگ نویسی... از اون بغل خوباشو که جدا کردم ببینید اگر خوانندهای غیر از خودم داره میبینه اینا رو! کاش جمع شیم دور هم.