میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

۹۵ مطلب با موضوع «کلا...!» ثبت شده است

چند روز که چه عرض کنم شاید به صورت ناخود آگاه چند ماهه که فهمیدم شما نمی‌تونی آن چه که هستی و هستند در اطرافت رو تغییر بدی! منظورم آینده نیستا، راجع به اون می‌شه آرگیومنت نمود. ولی هرچی بیشتر می‌ریم جلو می‌فهمم که یک سری مسائل از پیش نوشته شدن...

با اینکه از این مدل غر ها تا حالا نزده بودم اما تاچ شدن قعر اعتقاد راسخ رو با قلقلک مبحث عدالت و آزادی فیل می‌کنم!

 

ما، فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرونید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم...

#اخوانِ_جان

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند

برای اینکه بشود بسیار نوشت باید بسیار خواند. در مقطع فعلی من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم.... اما علی ای حال، ما هنوز ریسمانی را برای چنگ زدن می‌بینیم... دیدن خودش مهم‌تر از ریدن است به جان جنابتان.

همین...

بیشتر نمی‌زاید.

پ.ن: کامنت‌های خصوصی رو یادم رفته بود بخونم! فکر کردم رفتی ممد آقا؛ قلمت پر زور، حضورت روشنای چشم.

 

 

چند روز پیش، یک رفیق پدرش رو از دست داد و این ضایعه بزرگی بود. اصلا مهم نیست که پدر جوان بود یا پیر، مریض یا بیمار، خوب یا بد و.....

مهم این بود که پدر دیگه نیست!

حتی فکرش هم سخته... پدر مثل ستونیه که مطمئنی پشتت هست و اینطوری هراسی از افتادن نداری... وقتی ستون پشتت رو ازت بگیرن؟!

من بعید می‌دونم اینجا رو بخونی رفیق ولی بدون که از صمیم قلب متاسفم بابت این اتفاق... بهت تسلیت می‌گم و شاید اینطوری با نوشتن این خزعبلات می‌خوام خفه خون گرفتنم توی مراسم شب سوم پدرت رو جبران کنم... البته زبون از لحظه‌ی فهمیدن ماجرا بند اومده و هنوز به قول دوستان جرات صحبت کردن رو نداریم... چه می‌شه گفت توی این شرایط جز حضور؟ حضور کمترین کار بود و امیدوارم ببخشی ناتوانی ما رو در تسکین دردی که تحمل کردی...

امیدوارم خدا، بعد از این آزمایش سخت برات آرامش بیاره تا بتونی پشت مادر و برادرت وایسی تا حداقل اون‌ها هراس نداشتن تکیه‌گاه رو تو وجودشون نداشته باشن...

امیدوارم مصیبت این روزا بگذره و روز‌های بهتر بیاد...

 

پ.ن: گور بابای هرچی می‌خواستم بنویسم، تا اومدم یاد چیز دیگه‌ای افتادم و ای کاش الان داستان بگو و بخندهای قدیمی بود.

پ.ن۲: چشم تو چشم من زل زده بود و می‌گفت قدر باباهاتون رو بدونید، جلوشون واینسید، باباها دلشون کوچیکه و زود می‌شکنه... 

قدر پدرامون رو بدونیم...

نمی‌دونم اینکه چنگ میندازم به تسک‌هایی که قبل‌ترها در طول روز یا هفته انجام می‌دادم معنیش اینه که دارم برمی‌گردم به زندگی عادی؟!

زندگی عادی! واژه‌ی تازه‌ای بود در وصف حالم...

کاش حداقل چارتا آدم درست درمون همفکر توی این خراب شده بود دو کلوم حرف حساب رد و بدل می‌شد ببینیم کی زندگیش عادیه کی نیست...

اصلا کدوم وری باید رفت؟!