میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

من مخاطبی اینجا ندارم... یعنی راستش به بودن یا نبودنش اصلا اهمیتی هم نمی‌دم... ولی قلقلک‌های این رفیق داره ما رو به جاهای دوری می‌بره که فقط یه نقل قول می‌زنم و همین...

اگه همراهید، از دست ندید این در رو...

 

من دیگه راهی ندارم عزیز، آخرین سنگرم رو خیلی وقته فتح کردی از همون لحظه که چشمات رو دیدم، که سیاهِ چادری تن داشتی و با ملاحتی که هیچ وقت از دستش ندادی به من سلام کردی، همون موقع ریز ترین خلل‌های قلبم از ماده‌ای ماورایی پر شد. حالا اگه فراری باشه،‌فرار سمتِ خودِ توعه. مفرم شمایی. نور شمایی. راه شمایی. خونه شمایی. یه چی رو آروم بگم خدا نشنوه، نقطه‌ی پررنگی از ایمان شمایی، راسِ امید شمایی.

برید اینجا بقیه‌ش رو بخونید...

افتادیم وسط یه گرداب پر از اطلاعات جور و واجور که هر طرف نگاه می‌کنی یکی با پینس می‌زنه سک و صورتتو میاره پایین...

اصلا روایت داریم متنی که توش کلمه بلبلمکان جنت زمان نباشه متن نیست

یعنی فضا جوریه که شما یه سرچ زاده هم بزنی یه ۷ ۸ ۱۰ سی چل پنجاهزارتا اطلاعات مستند بدرد بخورد برات میارد که حالا تو موندی و حوله‌ی تمیز کننده! والا به شیر نارگیل قسم ریسرچ تو این فضا خیلی کار سختیه...

حالا یکی این پشت و اون طرف بیاد ببنده به ماتحتت که آی مهندس فلان چیز چه شد! تو هم جوگیر می‌شی هایپرت می‌زنه بالا.

با اینکه همواره احساس می‌کنم مسیر درسته ولی الان در لحظه احساس کردم درست تر تره و مثل اینکه اون انزوایی که دنبالش بودم واسه پیشرفت رو لاجرم‌گونه بدست آوردیم!

زندگیتون کرونایی! واسه هرکی نون نشد واسه ما آب شد!

بشینی تو اتاقت به این فکر کنی که دنیا با همه‌ی آنتالپی‌های ترنزینتش حول محور خواسته‌های تو می‌چرخه یا نه!

البته این کاری نیست که همه توی دنیا انجام بدن و شاید دلیل موفقیت و بی‌دغدغه بودنشون هم همین باشه. کمبربچ (رفیقمون)‌ می‌گفت استاپ ثینکینگ اند جاست دو! والله به خدا نصف مصایب ما از همین اس گاوجینگه و در وهله‌ی دوم نیز زر زیاد می‌زنیم. اصلا به ما چه که دنیا رو آب برد.

همین بابا... بسه همینقدر...

امروز خیلی اتفاقی (البته از نگاه مغز بیرونی) به این فکر کردم که چرا خیلی وقته سراغ وبلاگ نیومدم که مغز داخلیم بهم گفت زر نزن بابا! رفتی دور دنیا داری می‌گردی انتظار داری تراوش کنم واست؟! راست می‌گفت. می‌دونی رفیق، (با ذکر مجدد این موضوع که هرجایی کشش بعضی سخن‌ها رو نداره) آدم که می‌ره تو جمع دیگه خودش رو یادش می‌ره! طبیعیه دیگه... همرنگ می‌شی... شایدم دیگه حوصله‌ای برامون نمونده... گوش شنوایی... آدم تا کی برای خودش بنویسه و بخونه و تامل؟ یه جایی می‌زنی می‌ری بیرون با هرکی که دیدی چیک پرسی و خوش و بش می‌کنی می‌ری جلو می‌ری... می‌ری و تمام فانتزی‌های دنیای رنگی رو توی ذهنت مرور می‌کنی انقدری که یادت می‌ره دنیای واقعی رنگی نداره... مثل عکسات... انقدری غرق دنیای رنگیت می‌شی که دیگه عکسی هم نداری... عکسا خودشون حرف می‌زنن ولی به شرطی که تو با رنگ نپوشونیشون...

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه‌ی خود می‌گذرم...

همین‌...

اینجا کسی برای تسکین دردهای تو مرهم نمی‌شه رفیق...

دست‌هایت را خودت ها کن اگر یخ کرده‌اند!

کاش و کاش و کاش و کاش و کاش و کاش همدیگرو درک می‌کردیم و می‌شد، درد رو بیان کرد.