میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

۷۶ مطلب با موضوع «دل نوشت» ثبت شده است

از قبلی نزدیک 6 ماه پیرتر شدم...

اوضاع هنوز همونه که هست؛ یه وقتایی قند کنار چایی تلخی زهرشو بی اثر که نه، از یاد می بره... بعد که قنده آب شد تازه می فهمی چی دادی تو خندق بلا.

یعنی فی الواقع هرکی خربزه رو داد تو خندق بلا پای لرزش هم می شینه!

درد می کنم... تمام وجودم درد می کنه از نشدن.

نشدن اون چیزی که هرچقدر پیرتر میشی بی تفاوت تر میشی نسبت بهش و این ته فاجعه س...

از یه جایی به بعد دیگه پوکر فیس میشی به همه چیز.

شده قفل شی ندونی کلید کجاست؟!؟

شده شاه کلید هم به کارت نیاد؟!

شده ندونی قدم بعدی چیه؟ مثلا ندونی باید برای رفتن به یه پله بالا تر به سمت بالا خیز برداری یا پایین... 

اصلا جهت درست کدومه؟!

چقدر خالیه همه چیز! خیلی خسته ام.

ته نداره این داستان...

خیلی عمق این دریا زیاده...

نکته دیپ دایوینگ هم اینه که از ده متر اول که رد شدی رفتی پایین تر دیگه تاریکی محضه.

تاریکی محض...

تاریک محض...

تاریک...

تار...

این زندگی چیه که حالمون توش خوب نمیشه؟

چرا انقدر پر توقع هستیم از زندگی؟

اصلا گره کار کجاست؟

چی باید باشه که نیست؟ 

آه از این درد پر تکرار...

 

چقدر حالم بده!

چند روز که چه عرض کنم شاید به صورت ناخود آگاه چند ماهه که فهمیدم شما نمی‌تونی آن چه که هستی و هستند در اطرافت رو تغییر بدی! منظورم آینده نیستا، راجع به اون می‌شه آرگیومنت نمود. ولی هرچی بیشتر می‌ریم جلو می‌فهمم که یک سری مسائل از پیش نوشته شدن...

با اینکه از این مدل غر ها تا حالا نزده بودم اما تاچ شدن قعر اعتقاد راسخ رو با قلقلک مبحث عدالت و آزادی فیل می‌کنم!

 

ما، فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوان‌تر زآنکه بیرونید از سینه
راویان قصه‌های رفته از یادیم...

#اخوانِ_جان