میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

۱۹ مطلب با موضوع «میم!» ثبت شده است

تجربه می‌گه، یاد بگیر خودتو بزنی به اون راه.

همون بی‌شرف می‌گه، تو وقتی حالت بده بهتر کار می‌کنی!
راست می‌گه بی‌پدر. نکته‌ش هم همینجاست! یاد گرفتیم خودمون رو بزنیم به اون راه و سرمون رو فرو کنیم تو کار خودمون.

خب پس نتیجه می‌گیریم که فرح ذات انسان جز گشادی و بی‌مایگی و سیر به سمت هر قبرستونی جز هدف و بالطبع عدم حصول نتیجه‌ی مطلوب چیزی عایدی نداره. یعنی اگر هم داشته باشه با این تفاسیر ریده می‌شه توش.

بسه بریم خونمون.

امروز خیلی اتفاقی (البته از نگاه مغز بیرونی) به این فکر کردم که چرا خیلی وقته سراغ وبلاگ نیومدم که مغز داخلیم بهم گفت زر نزن بابا! رفتی دور دنیا داری می‌گردی انتظار داری تراوش کنم واست؟! راست می‌گفت. می‌دونی رفیق، (با ذکر مجدد این موضوع که هرجایی کشش بعضی سخن‌ها رو نداره) آدم که می‌ره تو جمع دیگه خودش رو یادش می‌ره! طبیعیه دیگه... همرنگ می‌شی... شایدم دیگه حوصله‌ای برامون نمونده... گوش شنوایی... آدم تا کی برای خودش بنویسه و بخونه و تامل؟ یه جایی می‌زنی می‌ری بیرون با هرکی که دیدی چیک پرسی و خوش و بش می‌کنی می‌ری جلو می‌ری... می‌ری و تمام فانتزی‌های دنیای رنگی رو توی ذهنت مرور می‌کنی انقدری که یادت می‌ره دنیای واقعی رنگی نداره... مثل عکسات... انقدری غرق دنیای رنگیت می‌شی که دیگه عکسی هم نداری... عکسا خودشون حرف می‌زنن ولی به شرطی که تو با رنگ نپوشونیشون...

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه معشوقه‌ی خود می‌گذرم...

همین‌...

کار گروهی!

امید داشتن به همکاری کردن آدم‌های اطراف همیشه خوب ؟ هست؟ نیست؟ کسی چه می‌دونه نتیجه چی می‌شه...

فقط این که دلت خوش باشه تنها نیستی! بالاخره بقیه‌ی کارها قراره موازی پیش برن!

حالا می‌خواد این همکار، پدرت باشه، دلبر باشه یا...


وقتی ذهنت یهو برمی‌گرده به چهار سال پیش و یاد این طرز فکر خودت می‌افتی که اگر الان شکست رو بپذیری تا آخر عمرت یه بازنده باقی می‌مونی اما اگر روی پات وایسی یعنی به اندازه‌ی یک عمر به خودت مغرور می‌شی ولی یه تلنگر بهت بزنن که اگر همه‌ی این‌ها از عمق وجود خودت نباشه و فقط بهت تحمیلش کرده باشن چه حسی بهت دست می‌ده؟!

اگر حس اون تحمیل‌گر رو داشته باشی چی؟!

شانس ما زد نوشته بودیم پرید رفت...

خلاصه‌ش اینکه وسط اتفاقات قشنگ زندگیمون که قراره قشنگ‌تر هم بشه، یه سری رفقا که غرغرهات رو می‌شنون و حداقل اینکه واکنش نشون می‌دن یعنی مرام هست هنوز...

باز از اون قشنگ‌تر می‌شه وقتی وسط اینا برای اثبات با مرامی هم باز قدم برمی‌دارن! 

دست مریزاد نداره این مدل رفاقتا؟