میم

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

یک رسانه شخصی برای اشتراک حسی که روزی خوب بود

میم

من یک مهندس برق ساده‌ام که دوست داره وقتی مُرد، ازش یه تفکر باقی‌ بمونه. روزی دو روزی یه چس‌ناله‌ای می‌کنم اینجا... بمونه تو تاریخ شاید یه روزی یکی یادی کرد و رفت...

۱۹ مطلب با موضوع «میم!» ثبت شده است

یه روزایی دلبر حال و حوصله نداره حرف بزنه... منم خوشبختانه می‌فهمم سر موقع! نباید خیلی سر به سرش گذاشت وگرنه عصبی می‌شه.

به خودش نگیدا! وگرنه قاطی می‌کنه.

یه روزایی هم من اینطوری‌ام... حال ندارم ولی باید حرف بزنم... الان دارما! بعدا داستان نشه!

باید لبخند بزنی.

برای بخشیدن هیچ وقت دیر نیست... برای خوشحال بودن هم همینطور...

حال خوب براتون آرزو می‌کنم... کاش حال هممون خوب باشه! کاش به جای استرس و ناراحتی همیشه به همدیگه حال خوب هدیه بدیم... عیدی بچه‌ها رو هم فراموش نکنیم اون لا لو ها! حال خوب رو از دست ندید... ولی واقع‌بین هم باشیم...

به ممد می‌گم چقدر شعر شده این دنیای مجازی... همه از همه‌ی ابعاد زندگیشون، بهترین سکانس رو انتخاب می‌کنن زرت می‌ذارن واسه شوآف... هیچ کس سیاهیاش رو پست نمی‌کنه... یعنی بذاره هم ما نمی‌بینیم! ذاتمون شعر پذیره... یعنی خوشگل پسندیم دیگه! قشنگیا رو می‌بینیم فقط.

ممد می‌گه همین که بدون دخالت دست نمی‌زنیم خودش خیلیه! آره خب راست می‌گه مرتیکه چلغوز.

زندگی هنوز قشنگیاش رو داره اینجا... لاهیجان برای شروع روزنگار جای خوبی بود.

دل و دماغ می‌خواد هر روز یه سری چرت و پرت ذهنی رو بخوای ردیف کنی توی این ۱۵ اینچی... که تازه می‌دونی جز همون چرت و پرت ذهنی ارزش دیگه‌ای نداره... ذهن آدما همیشه مشغول می‌شه به چیزهایی که نباید بشه... کاش می‌تونستیم هر موقع که می‌خوایم دکمه‌شو بزنیم خاموش شه بره پی کارش! ویبره زدن گوشی در لحظه چیزیه که رو مخمه الان! کاش همین قدر لحظه‌ای تموم می‌شد می‌رفت...

فکر نمی‌کنم کسی این ها رو بخونه! یا اگر می‌خونه من رو بشناسه و دلیل نوشتنش رو بدونه... یا اگر خوند و دلیلش رو می‌دونست اهمیتی قائل شه و الی آخر... ولی می‌نویسم... می‌نویسم که بمونه! یه روزی شاید خودم نشستم خوندم گفتم عه! چه تباه بودیم ما تو ۲۳ سالگی. کاش آدما موقعی که می‌خواستن با کسی ارتباط برقرار کنن اول یه فیدبک می‌گرفتن از اوضاع طرف... بعد با یه پتانسیومتر سیگنال‌های ارتباطیشون رو تنظیم می‌کردن. کاش فیدبکامون باز نباشه!

بسه همینقدر برای اینکه یادم بیاد حال امشبو...

رفقا دوباره دارن برمی‌گردن سمت وبلاگ نویسی... از اون بغل خوباشو که جدا کردم ببینید اگر خواننده‌ای غیر از خودم داره می‌بینه اینا رو! کاش جمع شیم دور هم.

گاهی اوقات آدم‌هایی رو اطرافم می‌بینم که با حرص خاصی زندگی می‌کنن... و به نظرم هیچ جوره نمی‌تونه یک آدم با این شرایط از زندگیش حتی برای یک لحظه‌ی کوتاه لذت ببره... به نظرم اگر توانایی صبر، گذشت، آرامش و مثل این رو نداشته باشیم، زندگی خیلی جهنمه! 

به نظرم خیلی آدم‌ها عصبانی زندگی می‌کنن... خیلی ناراحت! در حالی که دقیقا همون جایی که ناراحتی برات پیش میاد اگر بتونی خودت رو کنترل کنی و کار اشتباه‌تری ازت سر نزنه برنده‌ای! وگرنه با ریختن بنزین روی آتیش زبونه‌هاش فقط خودتو می‌سوزونه...

۹۷ هم داره تموم می‌شه امروز... ۲۳ سال از زندگیم گذشت... ۲۳ سالی که مثل برق رفت... و شاید ۲۳ سال دیگه همین موقع خیلی چیزها عوض شده باشه... کاش آدما تو سال جدید، آروم‌تر باشن! مهربون‌تر باشن... گذشت بیشتری داشته باشن! کمتر عصبانی باشن. این شاید مشکل اصلی ما هاست که نمی‌تونیم اعصاب خودمون رو کنترل کنیم... کاش بتونیم بیشتر کنار هم باشیم و از این کنار هم بودن‌ها لذت ببریم... چه بسیار افرادی که تا همین چند وقت پیش تو جمع‌هامون بودن و الان فقط ازشون چندتا خاطره‌ی کوچیک مونده و افسوس نبودنشون... شاید دلیلش این باشه که نامهربونی جاودان نیست... 

همیشه دلم می‌خواست اگر یه روزی قرار بود من هم دیگه نباشم... از من و یاد من یه تفکر باقی بمونه... یه حس خوب! یه چیزی که احساس کنن با نبودنم جاش خالیه! کاش بتونم تو سال جدید بیشتر به این ویژگی نزدیک بشم... با گذشت، با مهر و محبت... با دل‌باز بودن... با به دل نگرفتن... با عصبانی نبودن... با ناراحت نبودن...

کاش همه‌مون یه روزی بفهمیم دنیا ارزش این رو نداره که بخوایم لحظه به لحظه‌ش رو با فکر چیزهای بد حکاکی کنیم... کاش بتونیم کنار هم باشیم و از زندگیمون لذت ببریم... 

عیدتون مبارک.. هرچند تنها خواننده‌ی وبلاگ خودمم! :))


گاهی اوقات باید شال و کلاه کنی، یه کوله‌ ببندی، بندازی رو دوشت کفش‌های گرون ۵۰۰ هزارتومنی‌ت که تا حالا دلت نیومده بپوشی رو پات کنی و بزنی بیرون... بری کوه! بری بالا... انقدر بالا که تا به حال نرفته باشی. تنها هم بری! تنها بری که یادت بمونه گذر از مراحل سخت زندگیت همیشه با همراه نیست... همیشه خوش نمی‌گذره. بعضی وقتا باید بفهمی چقدر تنهایی و کی واقعا همراهته! بعضی وقتا باید بفهمی رفیق کیه دوست کیه دشمن کی. همیشه برات دعوتنامه نمی‌فرستن... همیشه قرار نیست لبخند رو لبات باشه... وقتی تنها باشی دیگه اینکه لباست چروکه یا لبخند رو لبت نیست برای خودت هم مهم نیست. دقیقا همونجاست که باید یاد بگیری لبخند بزنی... وقتی حتی برای خودت هم مهم‌ نیستی باید لبخند بزنی تا حتی تو بدترین شرایط زندگی هم بگی درستش می‌کنم! لبخند بزنی و بگی درستش می‌کنم. وبلاگ نویسی هم از همون اول فقط برای خودته. دقیقا جایی که حتی نوشته‌هات برای خودت هم مهم نیست باید یاد بگیری بنویسی... دلت خیلی چیزا می‌خواد ولی به جای همه‌ی اون چیزا باید یاد بگیری بنویسی تا از یه کتابخونه‌ی بزرگ از مشکلات خارجشون کنی و تمرکزت رو بذاری رو حل کردن مشکلاتی که بعضی روزا انقدر زیاد می‌شن که حتی نمی‌تونی نفس بکشی. وقتی می‌ری زیر آب، خفه شدن آسون‌ترین کاره... باید یاد بگیری جایی که نمی‌شه نفس بکشی...

نفس بکش...