من سر ز تن بر می کنم تا از لبان خسته ات...
از روی احساسی عمیق لبخند شادی پر زند!
- ۰ نظر
- ۱۴ خرداد ۹۴ ، ۰۲:۲۸
من سر ز تن بر می کنم تا از لبان خسته ات...
از روی احساسی عمیق لبخند شادی پر زند!
غم پاییز دل انگیز... ندانی چه کند با دل غمگین من ای............
ندانی چه کند با دلم این بار..!
ندانی که رخم زرد و هوا سرد،
در این باغ دل افسرده ی نامرد،
که هر دم نفسی سوز غم انگیز دلم را به جهان زمزه ها می کند از درد...
ندانی که در این بحبوحه سرد...
در این فصل...
که هرکس کند از روی حسد یکدگری طرد...!
مرا طاقت بی تابی و اندوه زمستانی پاییز... دگر نیست!
که پاییز...
ندا می دهد از مرگ..... ندا می دهد از مرگ........
درد ما درمان ندارد! چاره چیست؟
زخم ما مرهم ندارد! چاره چیست؟
دست هامان سوی او گردد بلند!
در گشاید، گر ببازی هست و نیست!
آبرو از کف برفت و جام می بشکست و ریخت!
آب روی رفــتــه هــرگــز بــرنـگــردد در ســبــو
فکر فــردا کن چــگــونه آب در ســاغــر کــنــی
چون سـبـو بشکـستی و از کف بدادی آبرو...!