حال آشفته دلان بهر کسی پوشیده نیست
ای دریغ از تو که هم دردی و هم درمان ما
- ۰ نظر
- ۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۰۸
حال آشفته دلان بهر کسی پوشیده نیست
ای دریغ از تو که هم دردی و هم درمان ما
فراق تو بر جان خـسـته ی من تیر غــم بنشاند
سکوت تو در چشم منتظرم سیل خون بفشاند
احوال چشم گریان آسان نمی توان گفت
شاید شکسته بغضی در پرده ی ریاضت
از عاشقان چه پرسی شرح فراق معشوق؟!
بنگر که در دل او بغضیست با شکایت...!
نگــاه نافــذ تــو کــم از تــغــزل نـیـسـت
من و وصال سرایت که جز توهم نیست
به سوی کوی تو شبانگاه رِحله خواهم کرد
ولی به مجلس شاهان که راه رندان نیست!
از آب دیده اگرم خون می چکد رواست
چون من گدا را ز درت پس میزدن رواست
احوال شاهدان چه کم از حال عاشقیست؟
کاین مه کزو سخنست، در آسمان رهاست!
پنهان ز نظرها و پیدا به هر دلیست
شه زاده ی ،خوب رویانِ کبریاست!